بیابان تا چشم کار میکند پوشیده و از شورهزار است. چهرۀ کویر، تکیده و بیابان بیآب و علف، جگر را در سینه ذوب میکند. گامها سنگینند و مرگ در کمین. آفتاب داغ، رمقی برای رهرویی نگذاشته است. رملهای گرم، امید زیستن را به باد میدهند. چشمها دو دو میزنند و چشمهها به آرزویی دوردست بدل میشوند. سراب خدعه میکند و تشنهکامان را میفریبد. دستانِ طلب در حیرت غیبت، خشکیدهاند، نگاههای انتظار به راه ماندهاند و جز دعا سرمایهای در توشه بار نمانده است. از چاهها امید جوشش مبر، از خار بوتهها رویش و طراوت مخواه، جای آن، کنعانِ قحطیزده را درنورد که «آب گوارا» در مصر ظهور، بر مسندِ زلالِ تبلور نشسته است.
«مَتی نَنتَفِعُ مِن عَذبِ مائِکَ فَقَد طالَ الصَّدی؟»
دیدگاه خود را بنویسید