آنها،نه دل ها که گِل های بی نجابتند که ترا انتظار نمی کشند.و آنها نه سرها،که سنگ خای بی صلابتند،اگر از شمیم فرج،چون گل نشکفند.مادران، ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند،و در کام های ماحلاوت ظهور ریختند.پدران،هر صبح آدینه،دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتندو درکوچه باغهای نیایش به ندبه می بردند. آموزگاران،نخست حرفی که درگوش ما خواندند،دلواژه های مهر با خورشید سپهر بود.از یاد نمی برم آن روز را که با پدر گفتم:کدامین کوه میان ما و او غروب افکند؟گفت:فرزندم،دانستم که بالغ شده ای،که نابالغان از او هیچ نپرسندو به او هرگز نیندیشند.گفتم:در کنار کدامین برکه بنشینم،تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟گفت:فرزندم،دانستم که از من میراث داری:که پدران تو همه برکه نشین بودند.گفتم:پدرجان،چرا عصر آدینه ها،پروای ما نداری؟گفت:فرزندم، پروانه ها همه این چنینند.گفتم:مادر مرا چه روزی زاد؟گفت:جمعه.گفتم:و خودش؟گفت:جمعه.گفتم:و شما؟گفت: جمعه.گفتم:برادران و خواهرانم؟گفت: جمعه.گفتم:و چگونه است که ما همه جمعگانیم؟گفت:در روزگار نامرادی، هر روز جمعه است،و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند،همه عصرند.
دیدگاه خود را بنویسید